رویایی بنام انتخاب آزادانه پوشش
تلویزیون از حدود ساعت ٣ یا ۴ بعدازظهر شروع به پخش موزیک و بعد هم عکس گمشدگان میکرد. معمولن موزیکها یا تار و سنتور سنتی ایرانی بود و یا سمفونیهای سنگین غربی به همراه تصاویر گل و طبیعت. از همان زمان تا سالها بعد نفرت غیر قابل کنترلی نسبت به این دو نوع از موزیک پیدا کردم و مدتها طول کشید تا بتوانم دوبارهشناسیشان کنم و با آنها آشتی کنم. ساعتها جلوی تلویزیون مینشستم و چشم میدوختم به گلها و تصاویر بیکیفیت و بیریختی که به همراه این موزیکها پخش میشد تا بلاخره سر و کله مجری پخش پیدا بشود و فهرست برنامهها را اعلام کند و پس از آن برنامه کودک و نوجوان آغاز شود.
سالهای اولیه بعد انقلاب کارتونها خوب نبود. ولی سالهای بعد با ورود کارتونهای ژاپنی خوب و باکیفیت تحولی تازه اتفاق افتاد و کودکان ایرانی توانستند دنیای بیرون از محدوده فرهنگی، که نظام جمهوری اسلامی، برای بچهها ساخته بود و در مدرسه هم تبلیغ میشد، ببینند و با آن آشنا شوند.
کارتونها البته به شدت سانسور میشد و علاوه بر حذف، اضافه هم میشد. به این شکل که قصهها و ارتباطات طوری در دوبله بیان میشد که روابط غیر اسلامی نباشد. با همه این تلاشهای بیوقفه مسئولین واقعیت این بود که دنیای همین کارتونهای به شدت حذف و سانسور شده و البته گزینش شده از بین دهها انتخاب مسئولین، تضاد بسیار وحشتناکی، بین زندگی واقعی در جامعه برای کودکان، و شخصیتهای انیمیشنی کارتونها وجود داشت. از «نل و پدربزرگ« بگیر تا ختا همان «هاچ زنبور عسل» که حشره ای بیش نبود.
سادهترین و دمدستترین چیزی که این تضاد ذهنی را بوجود میآورد حجاب بود. کودکان ٧ سالهای که در مدرسه باید حتا، تارهای ظریف مو را میپوشاندند که مبادا شیطان رجیم به آنها حمله کند و آنها را به جهنم ببرد و پسرک بازیگوشی که در دنیای واقعی میدید که مادرش باید پوشش کامل داشته باشد، با موجوداتی آشنا میشدند که در جنگل و کوه و بیابان و جزیره زندگی میکردند و چیزی داشتند که خیلی با ارزش بود. آن زمان شاید بسیاری از ما حتا نمیدانستیم «آن چیز» چیست. ما حتا تصوری از داشتنش نداشتیم. ما حتا نمیدانستیم چگونه میشود «آن» را داشت و این که داشتنش حق اولیه ماست. ولی از این که میدیدیم موجوداتی دیگر در دنیای کارتونی، آن گوهر جاودانه را دارند لذت میبردیم.
آن چیز ارزشمند آزادی انتخاب پوشش و چگونه زندگی کردن بود. یک حق طبیعی که هر انسانی از بدو تولد به همراه خود دارد ولی برای ما این طور معنی شده بود که این یک حق نیست، بلکه یک گناه نانوشته است. گناهی سخت که حتا اگر مرتکب نشوی با تو خواهد بود.
بعدها سریالها هم اضافه شد و در هفته یکی دو سریال، تمام دلخوشی ما بود. آدمهای سریالها واقعیتر از کارتون بود. ملموستر.
«اوشین» یکی از همه آنها بود که با وجود فقر، سختی، نداری و گرسنگی که میدیدیم متحمل میشود، بیهیچ دلیلی در دل به داشتههایش که نمیدانستیم چیست، حسرت میخوردیم. داشتههای او البته خیلی اندک بود و در بسیاری از مسائل لااقل زنان ایرانی با او همذاتپنداری میکردند ولی در نهان همه میدانستند که او چیزهای بیشتری دارد.
تا سالها بسیاری از دختران ایرانی تصورشان از پوشش زن اروپایی، پیراهنی بلند و پفدار و کلاههای لبهدار و چترهای پارچهای آفتابی بود. چرا؟ به یک دلیل ساده. چون سریال غربی با سبک زندگی جدید تقریبن تا چند سال پخش نمیشد. دنیای ما به قدری کوچک و بسته بود که امروز حتا تصورش برای خود ما ممکن نیست. بوجود آمدن چنین دنیایی شاید در هیچ کجا به جز خاورمیانه تصورش ممکن نباشد.